جدول جو
جدول جو

معنی پیله کوب - جستجوی لغت در جدول جو

پیله کوب
(لَ / لِ)
نیم کوب. نیم کوفته. کبیده. بلغور. رجوع به پله کو شود
لغت نامه دهخدا
پیله کوب
نیم کوب نیم کوفته کبیده بلغور
تصویری از پیله کوب
تصویر پیله کوب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبله کوب
تصویر آبله کوب
کسی که مایۀ آبله را به بدن دیگران تلقیح کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی کوب
تصویر پی کوب
پی کوفته، پایمال شده
پی کوب کردن: لگدکوب کردن، پایمال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ لَ / لِ)
بازی الک دولک. رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
فنی است از کشتی، و آن عبارت است از کوبیدن پیشانی خود به پیشانی حریف. (فرهنگ فارسی معین) :
کلۀ قند به وارفتگی خویش نکوست
کله کوب دگران کلۀ مردانۀ اوست.
(بنقل فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
پیلوا. پیله ور. (فرهنگ ضیاء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ وَ)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی.
این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند
این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ لی نَ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در 3000گزی جنوب لنگرود. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 450 تن سکنه. آب آن از چشمه و استخر. محصول آنجا برنج، چای، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است و اتومبیل نیز میرود. آب چشمۀ آن به خوبی معروف است و آب آشامیدنی برخی از سکنۀ لنگرود از آنجا تأمین میگردد. کار خانه چای خشک کنی به صورت شرکت سهامی تشکیل شده است. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 و سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 17 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان سرقلعۀ گرمسیر ولدبیگی است که در بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 27 هزارگزی شمال اردبیل و 24 هزارگزی شوسۀ خیاو به اردبیل. کوهستانی، معتدل، دارای 2447 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و پیله رود. محصول آن غلات و حبوبات و میوه جات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا ماشین رو است و مرزبانی درجه 2 دارد. این آبادی از 13 آبادی کوچک پهلوی هم تشکیل می یابد که اسامی قراء آن بشرح زیر میباشد: فتح مقصود، نظرعلی کندی، هشند، جوش آباد، سنجد محله، پیرراه، آقایارلو، یوز باشی محله، پیر جوار، قلعه، قاضی کندی، کوده لر، صلاح قشلاقی، ولی آباد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی از دهستان درجزین بخش رزن (ر ز) شهرستان همدان واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری قصبۀ رزن و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو رزن به همدان. کوهستان، سردسیر، دارای 60 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه، محصول آنجا غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نَنْ دَ / دِ)
آنکه تلقیح مایۀ آبله کند
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / لِ)
پله کوب. نیم کوب. پیله کوب.
- پله کوپ کردن،نیم کوب کردن. نیم کوفته کردن. کبیده کردن. جشن. بلغور کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
لگدمال. لگدکوب. پای خست. پی خست: از بس که همه روز کاروان سودای فاسد بر من گذرد از سینۀ تو جملۀ نیات خیر و اوصاف پسندیدۀ ترا پی کوب کردند. (کتاب المعارف) و زمین پی کوب دل ما را مزین بخضر طاعت گردان. (کتاب المعارف). آخر بنگر که خاک تیره پی کوب کرده را بشکافتیم و سبزه جانفزا رویاندیم. (کتاب المعارف). زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری، اگر هر کس در آید و همچون زمستان پی کوب کند ترا چه حاصل آید. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
ظرفی میان دوشن و دنقر برای دوشیدن شیر (در مازندران)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی کوب
تصویر پی کوب
لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پله کو
تصویر پله کو
نیم کوب پیله کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله کوب
تصویر کله کوب
فنی است از کشتی و آن عبارتست از کوبیدن پیشانی خود به پیشانی حریف: (کله قند بوارفتگی خویش نکوست. کله کوب دگران کله مردانه اوست)، (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبله کوب
تصویر آبله کوب
هر کس که مایه آبله رابه بدن دیگران تزریق کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله کوب کردن
تصویر پیله کوب کردن
نیم کوب کردن نیم کوفته کردن بلغور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
((~. وَ))
دست فروش، دوره گر د، عطار، پزشک
فرهنگ فارسی معین
پیشه ور، خرده فروش، دوره گرد، کاسب، محترفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پلکان
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان میان دورود کجور، نام کوهی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی